۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

از شرق تا میانه و بالعکس- روایت خرداد 02

"رایی برای ملت"
من مسافری هستم که هر روز؛ از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. هر روز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.
ساعتی از سال تحویل گذشته و در مترو پرنده پر نمی زند. من هستم و در آخرین لحظه ها که قطار سوت می کشد و در حال آمدن است، خانم چادری که لپ هایش از گوشه های روسری آبی اش بیرون زده، می آید. او هم یک سره می آید در پاتوق من. روبه رو می شویم با هم. تا ایستگاه اول، یک بار کش چادر گل برجسته اش را راست و ریس می کند و یک بار به من لبخند می زند. وارد تونل دوم که می شویم، با خلوتی مترو و بی مسافری اش سر صحبت باز می شود تا می رسانمش به انتخابات. می داند که خرداد انتخابات است.
من: رای می دهید؟
او: (نخودی می خندد) حتما.
من: حتما همه دوره ها رای دادید؟
او: (باز نخودی می خندد) همیشه.
من: چرا؟
او: برای ملتم.
من: چرا ملت؟
او: (باز نخودی می خندد) که تنها نباشند.
من: دوره قبل به کی رای دادید؟
او: (بازهم نخودی می خندد) احمدی نژاد.
من: راضی بودید؟
او: خدا راضی باشه.
من: این بار به کی می خواهید رای بدید؟ مشایی؟
او: به هر کی آقامون بگه.
من: چرا شوهرتون؟
او: (این بار خنده نخودی اش انگاری با کمی شرم است) نه آقای مسجدمون.
30 اسفند 1391

از شرق تا میانه و بالعکس- راویت خرداد 01

"او اهلش نبود"

من مسافری هستم که هر روز؛ از شرق تهران سوار بر مترو به میانه شهر می روم آن هم حوالی ظهر. شب نیز از همان میانه به شرق باز می گردم. پاتوق اصلی ام آن دو جفت صندلی تکی است که در آخرین واگن ویژه بانوان روبه روی هم هستند. از امروز تا خرداد(بی توجه به میزان حادثه اش که پر است یا خالی)، آمار کناری هایم را می گیرم.
با خودم شرط می بندم که حتی با اون پاشنه های 10 سانتی توان ایستادن ندارم، چه برسد به راه رفتن. اما با آن جین تنگ و دکمه دار تا نردیکی های زانو، هماهنگی خیلی خوبی است. با داربستی که زیر روسری زده، 10 سانتی دیگر هم روی قدش آمده است. به چشم من 23 یا 25 ساله است. قطار که می آید، من می روم پاتوق خودم و او هم سرکی می کشد و می آید روبه روی من. وارد تونل که می شویم، سه تا لبخندی برای دوستی خرجش کرده ام که هیچ کدام را جواب نداده. دل به دریا می زنم قبل از این که به نور برسیم.
من: خرداد انتخابات هست.
او: . . . . . (جوری نگاه می کند که گذشته از این که به من چه، اصلا به تو چه. البته برداشت من از نگاهش است.)
من: رای میدی؟ (صدایم کمی در سر و صدای قطار و اعلام ایستگاه فلان گم می شود و انگاری می شنود و نمی شنود.)
او: من اهلش نیستیم(خیلی قاطع می گوید.با اخم.)
من: اوووه نه. فعلش غلط انداز هست. تازه ترکیبی است دیگه. (با دست جعبه رای را نمایش می دهم.)
او: می دونم. من اهل رای دادن و سیاست و اینا نیستم. درس هام خیلی زیاده.
هدفون می زند و چیزی گوش می کند که پای چپش را که افتاده روی راستیه هی تکان می دهد و هی تکان می دهد.)

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

عاشقی با کفش های پاشنه بلند

-          دلم می خواد زیر بارون عاشق بشیم.
-          که چی بشه؟
-          شیرین هم همین طوری عاشق شد انگاری.
-          آخرش هم باباش از ارث محرومش کرد. بابای تو که چیزی هم نداره محرومت کنه. ته اش اینه که می گه لیاقتت همین عن آقا بود.
-          نه اون شیرین. شیرینِ فرهاد.
-          اونم که نصیب پسر عموش شد. ندیدی بچه شون را. یا کم داره یا کروموزوم اضافی. یه چی تو این مایه ها.
-          نه اون فرهاد. بیستون را می گم.
-          آهان. هنوز چشمت دنبال اون کفش پاشنه بلنده است. شما زن ها چقدر مین گذاری می کنید حرفاتون را.

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

چارسوق از نو

پلیس همیشه می گوید احساس ناامنی بیش از ناامنی در کشور وجود دارد و این حس است که منجر می شود فرد احساس خطر یا عدم امنیت کند.
روز سه شنبه، وقتی چارسوق ام را فیلتر شده دیدم، از این که بی اذن و اجازه وارد حریم ام شده اند و بی توضیح تابلوی دسترسی ممنوع را زده اند، ناامنی را حس نکردم که طعمش را بیش از این همه روز مزمزه کردم.
حالا باز چارسوق دیگری را آغاز می کنم. چارسوقی که قرار بود پنجره ای باشد به دنیای بیرون. دنیای واقعیات.